دست هایش را دور بازوهای لاغر و خواستنی اش حلقه کرد. روی نیمکت همیشگی نشسته بودیم.
هوای آخر
تابستان کمی سوز داشت. گفت، هوای آخر تابستون دیونه است. تا چند روز پیش گرم بود ها. الان ببین... نفس عمیقی کشید. ها کرد توی هوا؛ و در انتها اخم های خواستنی اش را تحویلم داد. فکر کنم توقع داشت بخار از دهانش بیرون بیاید. که نیامد. خب معلوم است. بخار ها کردن کجا بود. هنوز مانده از تابستان چند روزی. اینها را توی دلم گفتم. همان وقت که دست هایش در دست هایم بود. فکر کردم دختر به این بزرگی خودش اینها را می داند. من برای چی تکرار مکررات کنم.سرش را چرخاند و گفت، پاییزو دوست دارم. خیلی خوبه...آمدم مثلا چیزی بگویم و حرفش را تایید کنم... نگذاشت. گفت، تا حالا دیدی کسی... چیزی... اینقدر قشنگ بمیره. اینقدر عاشقونه... اینقدر خوش رنگ... پاییز رو می گم ها... درختا... برگها... اصلا همه چیز...یک برگ دیوانه تر از خودش را از روی زمین برداشت. آخر یکی نبود بگوید برگِ دیوانه... زودتر از پاییز زرد می شوی برای چه؟گفت، من اینم. همون برگی که قبل رفتنت می میره. زودتر از همه... حتی زودتر از پاییز. ناتور دشت...
ادامه مطلبما را در سایت ناتور دشت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : thecatcherintheryea بازدید : 17 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 22:49